سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت بغض
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]
نویسنده : هر چی اسممو بذاری...:: 87/11/26:: 12:3 عصر
رفت... برای همیشه... منم دارم میرم برای همیشه....

نمی
دونستم نمی تونم بمونم... فکر می کردم عاشق نیستم... ولی بودم!!! فقط
غرورم نمی ذاشت اینو بگم ، چون فکر می کردم اگه بگم عاشقم ولم می کنه میره...
چون اون عاشق یکی دیگه بود... تا حالا اینقدر عاشق نشده بودم که حاضر باشم
هر کاری به خاطرش انجام بدم... حتی اینقدر دوسش داشتم که وقتی گفت برو
رفتم... ولی وقتی گفت برو با تمام وجودم شکستم..... تا حالا اینقدر عاشق
نشده بودم که احساس کنم تنها غذای روحم وجود اونه... تا حالا اینقدر گرسنه
نشده بودم اینجور که فکر کنم فقیرترین آدم دنیااااااااااااااااااااااااام!
2 روزه غذا نخوردم!!!! باورم نمیشه! یعنی اینقدر عاشق
بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایااااااااااااااااااااااااااا! شکستم! به دادم برسسسسسسسسسسسسس

دارم
تموم میشم! تا حالا این احساسو نداشتم! آخه چی جوری قلبمو تسخیر کردی بی
احساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس؟؟؟؟؟!!!! چرا تموم وجودم
خالی شده؟؟؟؟ چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو کی بودیییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داشتی
آدمم می کردییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چرا آخه
گذاشتی رفتییییییییییی هاااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا
وقتی دارم نجات پیدا می کنم دوباره غرقم می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه مگه من
از تو چی خواستم؟ فقط خواستم نری!!!!!!!! فقط خواستم نگی خداحافظ!!!  حتی
حاضر بودم سالها باهام حرف نزنی ولی فقط نگی دارم میرم دیگه نمی تونم
باهات باشم!!!!

خدایا!
چرا این دل اینجوری شده؟! چرا دارم نابود می شم؟ مگه اون چیکار کرده بود؟
چرا هیچ کس نتونست منو مثل اون بدبخت و بی همه چیز کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه نمی تونم بمونم..................خداحافظ دیگه رفتم


نظرات شما ()

نویسنده : هر چی اسممو بذاری...:: 86/9/17:: 9:0 عصر

دیر گاهیست که تنها شده ایم

قصه غربت صحرا شده ایم

 وسعت درد فقط سهم ما ست

 بازهم قسمت غم ها شده ایم

 دگر آیینه ز ما بی خبر است

 که اسیر شب یلدا شده ایم

ما که بی تاب شقایق بودیم

 همدم سردی یخ ها شده ایم

 کاش چشمان ما را خاک کنید

 تا نبینیم که چه تنها شده ایم....


نظرات شما ()

نویسنده : هر چی اسممو بذاری...:: 86/6/12:: 12:17 عصر
دیر زمانی است که خود را بین زمین وآسمان حس می کنم ...یک حس بی وزنی !و در ادامه یک حس فرو ریختن  ...من خیلی سعی کردم که از این حال و هوایی که   دارم بیایم بیرون ولی نتوانستم !!!!همه ی دوستانم مرا به صبوری  کردن  توصیه کردند هیچوقت نه خودم و نه دیگران نتوانستند درد مرا بفهمند حال که دارم برای خودم و دل خودم تایپ می کنم دلم می خواهد چو.ن سیل ببارد نمی دانم برای چه و اصلا" دیگر به این نمی اندیشم که برای چه بخندم یا گریه کنم چرا که اینها همه دیگر برایم مرده اند هم خنده هایم هم گریه هام !تنها ماحصل تمام  حالاتم یک بغضی است که می خواهد مرا خفه کند ولی نمی دانم چرا نمی تواند !!!!!!!گاهی وقتها می خواهم دور شوم از خودم از دیگران از همه جا و همه کس !!!!!!خدایا به کجا بروم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به کجا ؟؟؟؟؟؟از بس که به دنبال تمام حسرتهایم در کوچه پس کوچه های رو به بن بست دویده ام خسته شده ام ...خسته !!!!!!!نمی دانم عزیزانم چه خواهند گفت و چه تصوری از من خواهند داشت ؟!!!آنچه که خود می بینم سرابی است رو به اتمام !!!!!!!حتی دیگر سراب هم نمی بینم !!هر چه هست تاریکی است و سیاهی ...هر چه هست همین است !!!!!!!!!!!!!!!و یکسره راه رو به بن بست !دلم می خواست اینها را فقط برای دل خودم بنویسم ...فقط برای دل خودم!!!!!!!ولی خوب که فکر کردم دیدم که دلی هم برای من نمانده است ! کسی که بین آسمان و زمین رهاست مگر می تواند دلی داشته باشد ...چشمهایم می سوزد و نگاهم گره خورده به تمام آرزوهای  رو به زوالم !و اینک این منم ، غرق شده در اوهام و اشباحی سرگردان که مرا سخت در خود تنیده اند !

 

   از دلسوزی کردن دیگران بدم می آید،  از اینکه نگاههای ترحم آمیز دیگران را بدوش بکشم نفرت دارم ! از زندگی که سرتاسر یکنواختی خسته شده ام از غل و زنجیر هایی که به دست و پایم بسته شده است ........برایم دل مسوزانید ! ولی مرا بفهمید ..خیلی حرفها است که نمی توان گفت ! این را دکتر شریعتی  گفته است و حقیقت هم همین است ...هر کسی در زندگی خود باید که حرفهایی برای نگفتن داشته باشد ...و باز در ادامه گفته بودند : ارزش هر کس به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد !!!! این چند جمله را آویزه ی گوشم می کنم و باز ادامه می دهم به این زندگی سراسر ...خوش به حال دیوانه ها !!!!!احساس می کنم بی همتایم در تقسیم بندی خوشیها و ناخوشیها بین بنده هایش منصف نبوده است !!!!!چرا همیشه عده ای بدبختند و عده ای همیشه خوشبخت !حتی رنگ شادیها و غمهایشان هم با هم  فرق می کند ! رنگ .............می بینید شده ام یک کافر !!!!!!!دارم هذیان می گویم !تبم خیلی زیاد است و ..........حالم خوش نیست !اصلا" خوش نیست !!!!!!و از فاجعه می ترسم !به جایی رسیده ام که نه خود  می توانم دیگران را تحمل کنم و نه دیگران می توانند منی چنین عاصی و غرق در خویشتن را تحمل کنند ...دلم به حال دیگرانی می سوزد که مجبورند مرا تحمل کنند با این حال و روزم !!!!!می خواهم که بخوابم .........یک خواب عمیق و طولانی !چقدر نیاز دارم به خواب ...


نظرات شما ()

نویسنده : هر چی اسممو بذاری...:: 86/6/12:: 12:10 عصر

شنیده بودم در کلبه ای در دوردست ها

 کسی می فروشد عشق را

ولی من  سال هاست

که می گردم دنبال آن کلبه

 ولی چیزی جز

 کلبه هایی که

 در آن می فروشند تنهایی را

 چیزی نه یافتم


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

14880:کل بازدید
5:بازدید امروز
0:بازدید دیروز
درباره خودم
سکوت بغض
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
سکوت بغض
لینک دوستان


آوای آشنا
بایگانی
1
اشتراک